دریا کجاست گوش می دهم. روز آخر در کافه ای با مریم نشسته بودیم که یکی از آن موسیقی های خوب چارتار را پخش کرد. دلم رفت. به مریم گفتم که چار تار یاد آور روزهای خوب برای من است. مریم گفت که دوستش ندارد اما من با صدای آرمان گرشاسبی آرام تر شده بودم. یک کاسه سالاد و پاستا خوردیم و حرف زدیم و بعد قدمن به سمت خوابگاه رفتیم. دلم تنگ بود. برای اولین بار دلم نمی خواست سفرم تمام شود. دلم تنگ بود و می خواستم جایی تنها برسم و زار زار از حسهای متناقضم گریه کنم. مریم برایم هندوانه خریده بود. هندوانه می خوردیم و حرف می زدیم. من از زوایای زیست عکس می گرفتم و او جمع و جور می کرد. تا راه آهن با من آمد. دلم قصد رها کردنش را نداشت. اما رفت. گفته بودم از پایان ها بدم می آید؟ هنوز هم. هنوز از همه ی پایان ها بدم می آید. از همه ی خدا نگهدار ها. هر بار که به پایان ها فکر می کنم قلبم فشرده می شود؛ برای همین تا جایی که می توانم هر اتفاقی را ادامه می دهم. رسیدم خانه. به هم ریخته بودم. هیچ چیز مثل قبل از سفر نبود. دلم فرار می خواست. رفتن. چمدان و لباس هایم وسط اتاق مانده بود. حوصله ی جمع کردن نداشتم. دلم نمی خواست پایان سفرم را بپذیرم. تمام شدن را. نمی خواستم اما مامان امروز چمدان را برد. لباس هایم را جمع کردم. کتاب هایم را مرتب کردم و میزم را تمیز. یادگاری هایم را نگه داشتم و عکس ها را گلچین کردم. چادرنمازی که همراهم بود روی بند تکان می خورد. همان که از شدت ضعف و شرم پناهم داده بود. در آغوش مریم. عصر رفته بودم که نان بگیرم. بوی پیچ امین الدوله هوا را برداشته بود. رنگارنگ خریدم و آی امون از تو خواندم. شب ها خودم را خسته می کنم که به چیزی فکر نکنم اما امشب به پایان فکر می کنم. به لحظه ی شکوهمند پایان. به اینکه شاید بد نباشد من این بار پایان دهنده باشم. من آن باشم که می رود، آن که نقطه می گذارد و از خط بعد شروع می کند. اگر بشود. اگر دلم بگذارد.
+ من را بابت جواب ندادن به نظرهایتان ببخشید. روزهای بهتری در راه است. همان روزهایی که می توانم برگردم و با دل خوش و حوصله نظراتتان را جواب دهم.
درباره این سایت