از یک زمانی به بعد دیگر حتی خوابیدن هم راه نجاتم نبود. قبل تر ها، وقتی خیلی جوان تر بودم؛ خواب برایم مثل راه نجات بود. می خوابیدم و وقتی بلند می شدم همه چیز آسان تر شده بود. خوابیدن و خوردن و حرف زدن از آن اتفاق می توانست از هر ورطه ای نجاتم دهد. برای من که زندگی سخت بود. هنوز هم هست اما من دیگر آن آدم سخت گیر قبل نیستم. آن آدمی که از هر اتفاقی برای خودش سیاهچاله درست می کرد. هرچه سنم بیشتر می شود حیرت و قدر دانی ام نسبت به زندگی و جزئیاتش بیشتر می شود. اما هنوز هم ترس هایی دارم، بند هایی، زنجیرهایی که می تواند برایم سیاهچاله درست کند. هنوز با تمام قدر دانی ام نسبت به زندگی، زنده بودن و سلامتی راه نجاتی جز شکرگزاری می خواهم برای شب هایی که انگار تمام نمی شوند. مریم گفت بنویس. نوشتم. نشد. گوشی ام را خاموش کردم. رفتم. آمدم. حواسم را به پایان نامه پرت کردم. حرف زدم. خوردم، گوش دادم، اما ذره ای نگذشت. حتی دیگر اینجا نوشتن هم آرامم نمی کند. شاید این بار راهی جز حرف زدن و نوشتن و خوردن و خوابیدن داشته باشد. شاید این بار باید بگذارم که بگذرد. با صبر و س و ننوشتن. باید بگذارم که بگذرد و هر چه که لازم است اتفاق بیفتد. باید که بگذرد.
درباره این سایت