به مریم گفتم نمی خواهم از بخش تاریک وجودم فعلا حرفی بزنم؛ همان بخشی که این روزها بر ناکامی متمرکز است. وقتی نمی نویسم این بخش تاریک بزرگ تر می شود. نمی توانم خوب و درست از چیزی که گذشته بنویسم و شاید همین است که دارد همه چیز را سخت می کند. به او گفتم این که نمی توانم بنویسم آزارم می دهد. واقعا آزارم می دهد و انگار که در برابر جهان من را نا توان تر کرده است. چند ماهی است مداوم فکر می کنم چه ناتوان و ضعیفم در برابر جهان. این که در نهایت تمام ماجراها خودم را هم از دست داده ام غمگینم می کند. فکر می کنم من چه چیزی را دوست داشتم؟ چه چیزی را دوست نداشتم؟ از چه چیزی خوشحال می شدم، از چه چیزی غمگین؟ و بعد می بینم جواب دقیقی برای این سوالات ندارم. قبل از همه ی این اتفاقات هم درست نمی دانستم اما یک چیز های مشخصی را می دانستم. می دانستم که حرف زدن را دوست دارم، خرمالو و مهمانی را دوست ندارم و انزوا را بر جمعیت ترجیح می دهم. اما این روزها حتی نمی دانم چه چیزی را بر چه چیزی ترجیح می دهم. من هیچ وقت از این آدم های راضی و در صلح با خودم نبودم. همیشه خودم بر خودم سخت گرفتم؛ اما در کنار همه ی این ها همیشه چیز هایی بوده که عمیقا خوشحالم می کرد و روزها مشعوفم می ساخت؛ ولی دیگر چیزی روزها خوشحالم نمی کند و بعد از مدتی یک روزنه ی خیلی کوچک می شود از خوشحالی. یک روز یک جایی نوشته بودم هر چه آدم های بیشتری می شناسم تنها تر می شوم؛ حالا باید اضافه کنم هر چه آدم های بیشتری را بعد از شناختن از دست می دهم پراکنده تر می شوم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Sherry آموزش نرم افزارهای طراحی و مهندسی شورای دانش آموزی دبستان دخترانه غیر دولتی ادیب نگاره ی برف وبلاگ تخصصی موبایل و کامپیوتر کتابخانه عمومی «فیروز تشکری» نوجه ده رز پیک پنجره زرد Tyra