سه شنبه مدرسه بودم. کلاس ششمی ها آش رشته پخته بودند و بعد از پایان کارشان آزاد و رها زیر آفتاب نشسته بودند و آش می خوردند. من هم کنارشان نشستم. به صداها و خنده های بلندشان گوش می دادم و آش برایشان می ریختم. حالشان خوب بود. با هم بحث کرده بودند؛ گریه کرده بودند اما در نهایت کنار هم نشسته بودند و می خندیدند. من از خوشی آن ها فاصله داشتم؛ اما پیوستگی غیر واقعی به بچه ها را دوست داشتم. بعد کمک شان کردم. دیگ آش را شستیم و آش ها را تقسیم کردیم. همان لحظه، همان جا که کنارشان نشسته بودم لحظه ی باشکوهی بود. با شکوه و معمولی. خبری از هیچ چیز نبود. خبری از رسانه نبود. خنده ی پونه و آرش مداوم جلوی چشمم نبود. به کابوس ها و اضطراب هایم پس از حادثه فکر نمی کردم. به گذشته فکر نمی کردم. همه چیز حاضر بود. یله زیر آفتاب صداهای بچه ها را می شنیدم و فکر می کردم کاش می توانستیم همه با هم با صدای بلند بخوانیم: صلح و آزادی جاودانه در همه جهان خوش باد. ناگهان به طرز عجیبی از فکر هم خوانی زیبا شدم. پس از آن لحظات دیگر چیزی معمولی و عادی نبود. زندگی با رسانه ها باز گشته بودند؛ ولی هر گاه می خواهم دوباره همه چیز عادی شود در ذهنم با جمعیت آواز می خوانم و بعد از مدت ها همه خوبیم. حالا که همه با هم سوگواری کرده ایم؛ خوبیم.
درباره این سایت