روسری آبی ام را پوشیده ام و رو به دوربین خندیده ام. عکس غمگینم می کند. می دانم که چه غیر واقعی است. آن روزها جایی از قلبم درد می کرد؛ می ترسیدم؛ پریشان بودم و قرار نمی گرفتم. برای خودم غیر واقعی شده بودم. نمی توانستم درست نفس بکشم یا راه بروم. نمی توانستم به کسی بگویم؛ کسی را بغل کنم یا برای کسی گریه کنم. از دست داده بودم و خودم را هم از دست داده بودم. روزهای سختی بود. همین که نمی توانستم برای کسی بگویم چه از سرم گذشته و چه همه دردناک بوده سخت ترش می کرد. بعد روزهای سیاه تری رسیدند. خشم و ترس بیشتر از همیشه با من بودند. ترس سایه انداخته بود و رها نمی کرد. یک جایی در قلبم درد می کرد. یک جایی که نمی گذاشت درست نفس بکشم. تاریکی و ناامیدی این روزها پررنگ تر از همیشه هستند. وقتی لبخند می زنم؛ می گویم خوبم؛ وقتی از چیزی لذت می برم یا نفس عمیق می کشم؛ وقتی از بهار و روزهای بعد حرف می زنم، وقتی خدا را شکر می کنم یا به مریم می گویم امیدوارم که باران بزند از خودم بدم می آید. از اینکه این ها همه غیر واقعی هستند خجالت می کشم و به سرعت ساکت می شوم. غم و ترس و خشم و بغض، زیبایی و لذت برایم باقی نگذاشته اند. می ترسم که چیزی تمام نشود و این چرخه ادامه پیدا کند. می ترسم نتوانم به خودم در آینه نگاه کنم یا بخندم بدون اینکه دستم را روی قلبم بگذارم و آرامش کنم. می ترسم دیگر هیچ وقت از چیزی خوشحال نشوم. می ترسم دیگر نتوانم کسی را دوست داشته باشم و برایش بنویسم. می ترسم دیگر نتوانم نفس عمیق بکشم و بلند بگویم خدا را شکر. می ترسم هیچ گاه نتوانم روی شانه ای گریه کنم. از اینکه برق چشمانم برنگردد می ترسم.
درباره این سایت